داستاني کوتاه تلخ ، اما واقعي . سه شب در اين آستان
رقص شيطان قسمت يک از سه ...
ميخواستيم به هرچي قمار و لواط سرد هم که شده پايان بديم ... قمار خونه ها رو مسجد کنيم و فحشا خونه ها رو محراب ... زناکار ها رو غبار روب بکنيم ... همه زمينها رو از کشت خشخاش و فحشا لخت کنيم.
حاجي که درد دل همه ما رو ميدونست لبخند مناسب و جذابي زد و گفت : پاک دلا .... اول بايد برين رزم ياد بگيرين و با ادواتش آشنا شين ، برقي بود که تو دل من و مژدوا جز زد ... به شمار سه صحراي ميانمار رو پيشه کرديم و ذکر حاجي رو توشه.
مژدوا از همون اول بي خدايي ميکرد و الگوهاش رو غربي قرار ميداد ... اما من سعي کردم با يه عرق گير که عرق رو بگيره دل به دريا بدم ...
چشم در چشم ، خشم و غضب (اما رفاقتها سر جاش)
ضربه اي که لرزه به تن هر کثافت تبار آفت پیشه ای مينداخت
مژدوا دست در دست شيطان (بيناموسي او هر سه جان من رو درکشيد)
عدم دور انديشي مژدوا و لبخندي با طعم زنبارگي
و من الله توفيق (ژ)
يوميت